هديه خدا محمدرضاجونهديه خدا محمدرضاجون، تا این لحظه: 10 سال و 25 روز سن داره

جوجه جون من

ذهن درگير

ماماني يك موضوع هست كه ذهنم رو مشغول كرده نميدونم درست حدس ميزنم يا نه اما بازم نميدونم كه دوست دارم باشه يا نباشه .عزيز دل مامان وقتي مطمئن شدم برات مينويسم . اگه حدسم درست باشه بايد تصميمات جديدي تو زندگيم بگيرم . واسم دعا كن عزيز دلم
5 بهمن 1393

مرواريد

29 دي ماه بالاخره بعد از يك هفته بي قراري و گريه هاي روز و شبت دندون كوچولوت در اومد.اما اين يك هفته علائم سرماخوردگي داشتي و من حتي فكرش رو هم نميكردم . صبح كه داشتم آماده ميشدم برم سر كار تو عزيزم تو روروئك بودي و افتادي و گريه كردي بغلت كردم و يك مرواريد كوچولو ديدم اما بازم شك داشتم كه غروب مطمئن شدم و به بابايي گفتم و بعدش من و بابايي كلي ذوق كرديم .دندون دومي پايين هم يكم ديده ميشه . واسه جشن دندونيت همه چيز آماده هست چون از قبل محرم دنبال آماده كردن همه چيز بودم .فقط بايد تو هفته بعد جشن رو برگذار كنيم . اميدوارم خوب بشه .
5 بهمن 1393

شروع خاطرات عشقم

پسر عزيزم امروز بعد از 9 ماه تصميمم رو عملي كردم و نوشتم برايت البته به حساب تنبلي مامان نذاري چون ماشااله شما خيلي ماماني هستي و اجازه نميدي مامان حتي از كنارت بلند بشه نتونستم خاطراتت رو بنويسم اما قول ميدم ديگه از امروز برات بنويسم هر چي كه بر من و تو و بابايي ميگذره . خاطرات بارداري : جالبه كه با اينكه تپل بودم تا ماه 7 هيچ كدوم از همكاراي مرد نفهميدن كه باردارم و از اين بابت خوشحال بودم . نه وياري داشتم نه حالت تهوع ، فقط عصرا يكم حالت تهوع داشتم و بعد از ماه پنج هم هيچ ميلي به غذا نداشتم دوست داشتم ميوه و سبزي بخورم . تو خيلي پسر گلي بودي مامانو اذيت نكردي ، فقط من بخاطر بيماري خودم خيلي اذيت شدم .  به دنبال سقط دومم ...
5 بهمن 1393